محل تبلیغات شما

سوفیا صالح‌پور



ادبیات بر محور هوش ادبی»

یکی از ویژگیهای شعر و آنچه که مرز میان شعر و نثر است وجه تخیل است که در شعر اتفاق می‌افتد و در نثر غایب است و اام آنست که نثر با واقعیت ربط موثق داشته باشد؛ اما در شعر، تخیل، زبان را از مرز نثر می‌رهاند و فراتر از زبان طبیعی(native language) می‌برد تا ریتمی دیگر و آهنگ و فضایی خارج از طبیعت و نرم زبان پدید آید و شعر اتفاق بیفتد. این خروج از زبان طبیعی به معنای آن نیست که زبان شعر قصد آن دارد که یکسره از واقعیت ببرّد؛ چرا که اگر این بند ناف روانی مابین زبان و واقعیت یا زبان شعر و واقعیت بریده شود و زبان تخیلی شعر از واقعیت تغذیه نکند دیگر هیچ ارتباطی بین شعر و خواننده‌اش پدید نخواهد آمد؛ و اگر قرار بر این باشد که شعر با خواننده ارتباط ایجاد نکند خواننده نیز نیازی به شعر نخواهد داشت؛ و مثل همیشه تأکید می‌کنم فایدهٔ شعر زنده نگه داشتن زبان است. یک زبان در پرتو هنر ادبیات آن است که حیات خویش را حفظ می‌کند و توسعه می‌یابد.
شاعران کلاسیک برای ایجاد تخیل در شعر از استعاره، تشبیه، مجاز و کنایه استفاده می‌کردند. این رویه به شعر نو نیمایی و سپید نیز رسیده است؛ اما تخیل در ادبیات از ابزارهای زبانی متعددی همچون تلمیح، تضمین، تضاد، پارادوکس، حس‌آمیزی، لف و نشر، ایهام و. استفاده می‌کند تا ربط بین خیال و واقعیت را حفظ ‌کند. ادبیات به اینها نیز بسنده نمی‌کند و با قوه خیال و فراروی از زبان نیتیو اقناع نمی‌شود، و ابزار موسیقی و دکلماسیون را نیز به زبان تخیلی می‌افزاید تا آن را از خام بودن به درآورد. موسیقی شامل موسیقی درونی و بیرونی است. موسیقی بیرونی عروض و قافیه را شامل می‌شود و موسیقی درونی از سجع، واج‌آرایی، تکرار واژگان و حروف، جناس، اشتقاق و. شکل می‌گیرد.
بنابراین تخیل انتزاعی، زبانی خام ارائه می‌کند. زبان خام نه تنها مخاطب را ترک می‌گوید بلکه ادبیات را نیز به حال خود رها می‌کند. تخیل هنگامی به قالب ادبیات درمی‌آید که زبانی دوگانه به خویش گیرد و کلمات با ابزارهای گوناگون ادبی ساختاری چندوجهی از زبان تشکیل دهند تا در پرتو این ساختار چندوجهی، واژگانی که بار تخیل دارند، تداعی‌گر واقعیت نیز باشند و ایهام و دو یا چندمعنایی پدید آورند. زبان‌آور چیره‌دست، نواقص و دست‌اندازهای زبانی را به حداقل ممکن می‌رساند و افت و خیزها و ناموزونی‌ها را در سایه‌ی پختگی ادبی هموار می‌نماید و هوش ادبی وی گستره‌ی وسیعی از زبان خلق می‌کند. بیشتر شعرای مشهور دهه‌های اخیر از هوش ادبی حداقلی برخوردارند و تنها در سایه‌ی رابطه‌مداری و بیش‌فعالی بی‌فایده به شهرت رسیده‌اند و هوش و توان ادبی هیچ دخالتی در این اشتهار نداشته است؛ اما کسی که حقیقتا عاشق ادبیات است نباید دغدغه‌اش را موقوف این شهره‌های کاذب کند و تنها باید توان ادبی را ملاک قرار دهد. توان ادبی در بسیاری از نویسنده‌های غیر ادبی بیشتر از ادبیاتچی‌های مدعی است. من از خواندن متون تاریخی‌ای که به دست امثال مشیر‌الدوله و عباس اقبال، و یا کسروی نگاشته شده، یا متون فلسفی_تحلیلی داریوش شایگان و دیگرانی چون او حظ ادبی بیشتری می‌برم تا خواندن اشعار شعرای مدعی دهه‌ی شصت و هفتاد و پساهفتاد. نیاز به ظهور نسلی نوتر را بالضرورة باید احساس کرد: نسلی که از هرزگی به ظاهر ادبی اما در حقیقت سترون و عقیم از ادبیات رویگردان باشد، توان و هوش ادبی را ملاک قرار دهد و بر محور این اصل به تولید ادبیات بپردازد.

سوفیا صالح‌پور 

https://t.me/postmodernliterature

تاریخ حضور منجمیها در گیلان و پیروزیهای میرزاموسی منجم‌باشی در سرحدات ایران

عمارت منجم‌باشی در زمان فتحعلیشاه و امارت و حکمرانی میرزا‌موسی منجم‌باشی فاتح جنگهای ایران و روس در لنگرود بنا گردیده. پیش از فتحعلیشاه در همین مکان ابنیه‌ی دیگری از این خاندان بوده که در اثر آتش‌سوزی از بین رفت و این عمارت در زمان فتحعلیشاه جایگزین شد. خاندان منجم‌باشی به روایت مرحوم عبدالباقی معتضد منجمی از هزارسال پیش در لنگرود ساکن بودند و فردی از این خاندان با نام حکیم منجم» در همان زمان به سوریه رفت و شاخه‌ای از شیعه را در آنجا رواج داده است؛ مدفن وی در حلب است‌. برخلاف نظر برخی اشخاص نامطلع که ظهور منجمیها در لنگرود را به پیوندهای فامیلی با خاندان قاجار مرتبط می‌کنند این خانواده خیلی پیشتر از پادشاهی قاجار در لنگرود حضور داشتند. عبدالحسین رفیعی‌پور لاهیجی در کتاب سیمای لنگرود به نقل از هنوی» می‌آورد که: در زمان افشار هنگامی که جان التون در لنگرود به کشتی‌سازی مشغول بود میرزامهدی منجم‌باشی دریاسالار لنگرود بود». افشین پرتو در کتاب تاریخ گیلان» آورده: هنگامیکه آغامحمد خان به پادشاهی رسید برای تصرف ولایات برخاست به هرجا که پاگذاشت ویرانی به بار آورد و وقتی که به سرحد گیلان رسید حاکم رشت هدایت‌الله‌خان از میرزا صادق منجم‌باشی لنگرود درخواست کرد که به میانجی‌گری پیش آغامحمدخان رود تا با او صلح نموده و گیلان را از تاخت و تاز شاه محفوظ بدارد و میرزاصادق‌خان منجم‌باشی نیز چنین کرد.» در اینجا صحبتی از پیوند فامیلی با شاه قاجار درمیان نیست. اما در زمان فتحعلیشاه میرزاموسی منجم‌باشی به امارت لنگرود رسید. او در جنگهای بسیار چه در گیلان و رویارویی با روس و چه در اقصا نقاط ایران از جمله خراسان دست برتر را داشت و در هر ولایت که وارد شد مرزهای ایران را از دستبرد بیگانه محفوظ داشت. وی به سبب تدبیر و شجاعتش بسیار محبوب قائم‌ مقام فراهانی بود. او در گیلان در دو جنگ پی در پی دو شکست سنگین بر روس وارد آورد و گیلان را برای ایران محفوظ نگه داشت. پس از شکست روس‌ها شاه قاجار جهت خشنودی‌ای که از این سالار جنگاور باتدبیر پیدا نمود دختر خویش شاه‌جهان» را به عقد پسر میرزاموسی منجم‌باشی، عبدالباقی منجم‌باشی درآورد و همچنین حکومت کل گیلان را به میرزاموسی سپرد. هم‌اکنون تصویر شاه‌جهان در عمارت منجم‌باشی موجود است. این خانم شصت‌سال در لنگرود و در همین عمارت ساکن بود و در اواسط حکومت ناصرالدین شاه فوت کرد.
 ملاحظه می‌فرمایید که برخلاف ادعای ناآگاهانه‌ی برخی، حضور منجمیها منوط به پیوند خانوادگی قاجار نبوده و بسیار پیشتر از آن در لنگرود چه به عنوان سرداران جنگی و دریاسالاران و چه به عنوان حاکمان لنگرود و گیلان در لنگرود ساکن بودند. 
میرزاموسی منجم‌باشی پس از شکست روسها و به دست گرفتن حکومت گیلان آسودن و خوش‌نشینی پیشه نکرد بلکه به سامان دادن سپاه جنگی خود همت گماشت و نیروهای مختلف را جهت ایجاد بازدارندگی روس در مراکز حساس سکنیٰ داد. منجمله دیلمانیان را به سیاهکل امروزی کوچاند و شهر سیاهکل را بنا نهاد تا با دادن امتیازاتی به جنگاوران دیلمی آنان را برای روز مبادا دلگرم و آماده نگه دارد. الکساندر خودزکو مامور کنسول روس به سبب کدورتی که از این سردار پر هیبت داشت در سفرنامه‌اش از روی حسادت و انتقام‌گیری می‌نویسد که لنگرود را فتحعلیشاه به منجمی دربار خود هبه کرده است». اما ایرانی با ریشه و اصیل با این جملات کینه‌توزانه پی به زبونی دشمن مهاجم می‌برد و بر او ریشخند می‌زند. آنکس که تاریخ خوانده می‌داند اگر میرزاموسی منجم‌باشی نبود نه تنها گیلان که مازندران و نیز خزر ملک طلق روس می‌شد همانطور که قفقاز از دست عباس میرزا بیرون رفت و روس بر آن چنگ انداخت. میرزا موسی منجم‌باشی نه تنها گیلان را محفوظ داشت بلکه نقش بازدارنده برای مازندران نیز ایفا کرد. از خودزکو سرکنسول دولت م انتظار نمی‌رود که بعد از آن شکست سنگین با ایرانیها از در انصاف درآید و از پیروزی و اقتدار سردار لنگرودی تمجید کند. 
میرزاموسی‌منجم‌باشی پس از این اقدامات از طرف قائم‌مقام به خراسان رفت و هرات را که در آنزمان اعلام استقلال می‌نمود بر سر فرمان آورد و از جداشدنش پیشگیری کرد و مرزهای خراسان را سامان داد و حاکم سبزوار گشت. میرزاموسی مدتی نیز در یزد حکومت کرد و بناهایی از جمله آب‌انبار منجم‌باشی و مسجد و آثار دیگر باقی گذاشت. میرزاموسی در محفوظ داشتن ولایات مختلف ایران چنان همت درخشنده‌ای از خویش نشان داد که در یک مقال کوتاه نمی‌گنجد و نگارنده منابع بسیاری در این زمینه بدست آورده‌ام که متوالیا آنها را نشر خواهم داد. و خواننده از مجموعهٔ اقدامات این سردار مدبر و فاتح درخواهد یافت که چه نابغه‌ی نادره‌ای در تاریخ نزدیک به عصر ما در لنگرود وگیلان و در سراسر ایران طلوع کرد و صد افسوس که چنین نابغه‌ای با آن اقتدار در تدبیر اداره‌ی مملکت بر اثر پروپاگاندای حکومت پهلوی در تاریخ‌نگاری نویسندگانی همچون عباس اقبال آشتیانی مغفول و یا پنهان مانده و آنها که باید از مفاخر و ستاره‌های نادر این سرزمین آگاه باشند به غفلت راه می‌سپارند و تسلیم یأس و خودکم‌بینی می‌شوند بی‌آنکه از پیروزیهای ایرانیان در جنگهای با روسیه اطلاع داشته باشند تنها از شکستها و ناکامیهای آن سخن باخبرند.

نویسنده: سوفیا صالح‌پور  

کانال تلگرام:
https://t.me/postmodernliterature

معما خود بخود لاینحل خواهد شد»

تفریق حاصل جمع است
دوران پارینه‌سنگی جواب همه‌ی مجعولات است
تیر کمانه کرده و با پای خودش آمده
و در این نشانه آخرتی‌ست مغفول
خرده‌شیشه‌ای داشته که دود شده و به هوا رفته است
کمی مقبول و بسیاری تردید
عجب چیز خوبی بوده هوای آن دوران
علاقه به پارینه‌سنگی اگر چه ظاهر منطقی ندارد اما مربوط است
سنگ به دست می‌آید
به پا نیز
و تا همین امروز هم ارتباطی با پارینه دارد
پارینه عاشق شدم و دوش از خواب پریدم
چهره‌ی موجهی دارد جعلیات
دوش خواب خوشی دیدم و در خواب شدم نیز بی‌چهره نمی‌باشد
صورتگری جای خودش 
در این شب، شب مهدورالدم
شب بستنی خوردن و ماه دیدن
شب با پای بسرآمدن
خانه باید توهم باشد
راه دراز باید حقیقت باشد
یک راه نرفته باید در میان باشد
 و جهان بیرون جایی ندارد در این شلوغی تقدیر
در سرم هوای مغشوشی‌ست
هوای بادی و بادبادکی
هوای تلمبه‌ای، تقدیری، طوفان فصول دیگر
همه‌ی فصول
هرچه که باشد سرد و گرم چشیده‌اند
مرا به خانه می‌رسانند
این پایان تقدیر است
آنجا ماه درون چاه آمده و در من جوانه زده
جهان تازه به انجمن پاگذاشته و شب را آغاز نموده است

پایبند از چیزی برگرفتن
و تخمه شکستن در قبرستان را 
به تفریحات مجازی‌ام افزود
و پستوها را به کاستی فزود
به زور تپیدن
چند بیتی سرودم
و به رزومه‌ی زباله‌دانی افزودم
به زور بیهودگی بر بالین سرنوشت حاضر شدم
و تقدیر را قسمت کردم
سرنوشت مادینگی را مکتوم نمی‌دارد
مخفیگاه ته کشیده قصه‌ی دیگریست
ورقی از آن سرازیری برداشت شد
بریدگی کمال از فرط انشاء
از فرط بریدن 
روشن می‌شوم
چراغی به خاموشی در آغوش می‌گیرم
که شناسنامه‌‌ دارد
و در امتداد بوقها وسواس نمی‌زند
چراغ ممنوعیت است
و برگهای ریخته شده زمینی‌اند
و مناجاتگران نیمی در زیر زمین
همیشه به زیر رفته
هرگز به رو آمده
و مفعول به فاعل تغییر ماهیت داده
 آفتاب از آن سمت درآمده
امشب دیگر شب نخواهد آمد
من در روز دیگری به دنیا آمده‌ام
همچنان که چون فنری در رفته، حالتی مستقل گرفته‌ام
 و بیش از اندازه بزرگ شده‌ام

چیزی که عوض نشده، شده است
پشه با مگس فرق دارد
چهل شب می‌نویسم
و بعد معما خود بخود لاینحل خواهد شد
پشه با مگس فرق می‌کند
و بعد از آن هیچ چیز فرقی نمی‌کند
تفاوت قربانی شده است
و نبض خودکار آن چیزها به تنظیمات کارخانه برگشته‌ است
همه چیز عادی‌ست
و ماه از لای در، در رفته است
ماه ماه است
 کوچه و خیابان نمی‌شناسد
از سمت دیگری طلوع می‌کند
باید بدهکار چه کسی باشد؟

مثل توپ پلاستیکی بی‌ارزشی که حتی تیپایش نمی‌زنم
نمی‌زنم که برود
ای ماه طلوع نکرده تو اما بمان
آنها که تیپا نخورده‌اند
فراموش گشته‌اند
کوچه‌ای دیگر مانده
که در ازدحام گرمای کودکی
آتش گرفته است
جهت آن کوچه راه را عوض کرده‌ام
کوه کنده‌ام
چند چشمه پیدا کرده‌‌ام، چند مورد شاخدار
چند مورد که همه را دیوانه کند
ای ماه خشکسالی 
دیوار کاهگلی من خیالبافی می‌کند
ماه در کویر راه نمی‌رود
پرواز می‌کند
و بالهایش چون گنجی باستانی مدفون است
رؤیا به مخفی بودن می‌ارزد
برای نوشتن اراجیف
وقت تنگ است
زمان آزاد شده
سر پیچ نسیم ملایمی دمید
یک انقلاب نرم به وقوع پیوست
بقیه‌ی راه را خودم رفتم
با پیچیدگی موهوم و حالا رها شده در باد
بادبادک کودکی دست و پا چلفتی است
با افزایش یک بی‌جهتی بهلول‌وار
انکسار در تاریکی با باتری پر از گرافیت یا باروت خیس
چه انداز سهم می‌برد این بی‌حادثه نمی‌دانم
آنچه که نمی‌شناسم اهمیتی ندارد
شعله‌ای که در نقاهت است می‌میرد
شبی که طولانی نیست
دارد طول می‌کشد
و از حد خویش فراتر می‌رود مرگ
تا وارونگی زندگی را زندگی کند
همه‌چیز آماده است
که من مهیا شوم
و صبح زود به سربازخانه اعزام شوم
و همه چیز جا می‌خورد 
وقتی که من مانند همیشه زیرش می‌زنم
و میزی که غیبت مرا نشان می‌دهد 
تا ابد طول می‌کشد 
تا همین امشب
شب، ناامیدی روز را پاک می‌کند و تصویر من وضوح بیشتری می‌یابد
شب من همچون ماهی شده‌ام که در میان ناباوریها طلوع می‌کند.
.
(قسمتی از یک شعر)

شاعر: سوفیا صالح‌پور

https://t.me/postmodernliterature

نقشه‌ی گم‌شده‌ی فردا»


چه کسی هست که تنبلی را کنار بگذارد
و به عمر دوباره بیندیشد
چه کسی نقشه‌ی آینده را می‌کشد
من آینده را گم کرده‌ام
پیش از این چند چیز برایش پیدا کرده بودم
اما الان حواسم پرت است و
همه‌چیز را فراموش کرده‌ام
چندبار خواستم به موسیقی گوش بسپارم
اما بی‌حسی‌ام وسیعتر شد و آوازها گریختند
بیمارستان جای خوبی برای نقشه کشیدن نیست
کرختی سلول‌ها آینده‌بینی را از کار می‌اندازد
اگر امروز را بخوابم
و تا فردا اتفاقی نیفتد
اگر تا فردا باران بمب و گلوله کوتاه بیاید
من نیز یک عمر کوتاه خواهم آمد
یک عمر زنده خواهم ماند و شعر و آواز خواهم خواند
امروز هیچ‌کس حوصله‌ی شعر را ندارد
امروز هیچ‌کس دیگری را به یاد نخواهد آورد
اما فردا همه‌چیز عوض می‌شود
من فقط تا فردا به فرصت نیاز دارم
بعد از آن همه چیز عادی خواهد شد
و زندگی روی دیگر سکه را نشان خواهد داد.
چه روزهایی را که در آرزوی چنین روزی سپری کردم؟!

شاعر: سوفیا صالح‌پور

https://t.me/postmodernliterature

دلم را ست بس است»


بودنم را به باد سپرده‌ام 
امانت‌دار خوبی‌ست
اهل زندگی‌ست
هستی را خوب می‌شناسد
و خیانت نمی‌کند
تحلیل می‌کند
جزء به جزء بر بادت می‌دهد
زندگی به روی هواست
سبکی و وزنی که
مقدارش از اعتبار ساقط است
دیگر چیزی ارزش ایستادن و سنگینی سقوط را نخواهد فهمید
دیگر چیزی سقوط نخواهد کرد
به هوا تعلق پیدا کرده‌ایم
ذرات معلق در هواییم

بن‌بست مقاله‌ای که مشکور است
با من چه زاویه‌ای می‌تواند بگیرد
مقداری بی‌حوصلگی
پرسشنامه‌‌ای بی‌حوصلگی
برشی از کیکِ بی‌حوصلگی
دمی آسودنِ با بی‌حوصلگی
ساعتی مردن در پس بی‌حوصلگی
پروازی تراشیدن
نگاره‌ای چریدن و بی‌حوصلگی
برخیز و سنگی بیاور
که دلم را ساکن کند

تنهائی آدم خوبی‌ست
خیلی زود راحتمان خواهد کرد
فیلم را به عقب
به جلو
به کوچه برگردان
آنکس که در کوچه قدم نمی‌زد برگها را له کرده است
به کوچه‌ قدم بزن
و به تنهایی‌ای که با تنهایی درآویخته است
و حافظه‌ای عتیقه از این تنهایی برایم بساز
با خاطره‌ای که پوست انداخته است
خاطره‌‌ای ماست‌مالی شده
و در پوسته‌ی جدیدش شماره‌گذاری می‌شود
صدای خش‌خش کوچه 
فصلی را جاودان کرده است.

شاعر: سوفیا صالح‌پور 


کانال تلگرام: 
https://t.me/postmodernliterature



جهان ناشناخته‌ها»

گریه‌های شبانهٔ محدود
هور و قلیای مرده و مردود
نفسم تحت درد و درمان است
این نفس نیست؛ حوض خونآلود

قفس از من پرنده ساخته است
بال و پر در قفس  گداخته است
بالها خسته، آسمان مسدود 
و زمین بخت ناشناخته است

از جهان می‌زند به در، دیوار
خستگی پای رفتنم پوشید
بوق می‌زد دوائر مجهول
زندگی پای مردنم کوشید

برف و خون، روح خونی صعود
خون به روی خون و آبی و کبود
زندگی بقای مرگ و مرگِ زود
نیستن که ضرب می‌‌شود در او 
 آتش و سقوط و خالی و نبود
جمع می‌کنم با هستنم
بستنم
باندپیچی کردنم
اما چاره نمی‌افتد
بندبازی که نیست
صفر درجهٔ انجماد رؤیاهاست
جهان من شبی برفی‌ست
طاق و بستان و طاقچه
 همه بمب!
زیر هر حوض بار باروت است
این جهان  قضا و قدرش
انفجار و سنگ و خنده و 
گرومب!
و دیگر نیست جهان و دیگر  
این جهان همین جهان منکسر است
خون از صورتش بیرون زده
راه دیوار و در بسته است
و تکه پاره های آدم و صورت
معلق مانده
این فضا از زمین پاک نمی‌‌‌شود
و تصادف کرده  با سیارهٔ خونخوار
 و تکه پاره‌های ناشناخته‌ای
آویخته است به صحنهٔ سرگردان
پای از ورطه بیرون نمی‌رود هرگز
پای از این ورطه بیرون می‌کشی؟
و اگر می‌روی مرا نیز ببر
روح من روی سیم‌های خاردار گیر کرده است.

سوفیا صالح‌پور

کانال تلگرام:
https://t.me/postmodernliterature



آغاز_ست در فلات ایران از نگاه گیرشمن

رومن گیرشمن تاریخ‌شناس و باستانشناس فرانسوی در کتاب تاریخ ایران از آغاز» طرح منقوش بر دسته چاقویی از استخوان را که از سیلک لایهٔ ابتدایی و بنا شده بر خاک بکر یافت شده و متعلق به هفت هزار سال پیش، دوران پارینه‌سنگی متأخرNeolithique می‌باشد، چنین توصیف میکند:

ذوق هنری در کنده‌کاری روی استخوان جلوه‌گر است. هنرمند عهد حجر متأخر (نئولیتیک،پارینه‌سنگی متأخر) روی استخوان کنده‌کاری می‌کرد و دسته ابزار خود را با سر غزال و خرگوش می‌آراست. زیباترین قطعه‌ برجامانده از بدون شک دسته چاقویی است که انسان این عهد را نشان می‌دهد در حالی که شبکلاهی بر سر نهاده و لنگی با کمربند به دور کمر بسته است. این یکی از قدیم‌ترین تصاویری‌است که از انسان خاور نزدیک شناخته شده.»

 گیرشمن در جایی از کتاب مذکور، ایران را سرزمینی که پیش از اروپا آغاز حیات کرد توصیف می‌کند و می‌نویسد:

تحقیقات زمین‌شناسی اخیر نشان داده در زمانی‌که قسمت اعظم اروپا از توده‌‌های یخ پوشیده بود، نجد(فلات) ایران از دورهٔ باران می‌گذشت
در عهدی که می‌توان آن را بین ۱۰۰۰۰ تا ۱۵۰۰۰ سال ق.م. قرار داد، تغییر تدریجی آب و هوا صورت گرفت. عهد بارانی از بین رفت، و عهدی که اصطلاحا آن را عهد خشک نامند و هنوز هم ادامه دارد، جانشین آن گردید.»

و هم از آغاز این عهد بود که انسان از کوه به سوی دشت سرازیر شد و اقامتگاههایی همچون سیلک، ری، قم و دامغان شکل گرفت. سیلک قدیمی‌ترین ستگاه انسانی در این بین و پایهٔ مطالعات باستانشناسانهٔ فلات ایران محسوب می‌شود. پیشینهٔ تشکیل سیلک را برخی به هشت‌هزار سال و گیرشمن در کتاب مذکور به هفت‌هزار سال یعنی پنجهزار سال پیش از میلاد مسیح می‌رساند.

سوفیا صالح‌پور

کانال تلگرام:
https://t.me/postmodernliterature



حکایت #نازپروردگی شمس تبریزی از زبان محمدعلی موحد و از مقالات شمس»

شمس تبریزی در مقالات از پدر خود می‌گوید که: نیک‌ مرد بود و کرمی داشت» و دو سخن گفتی، آبش از محاسن فروآمدی»(مقالات ص.۱۱۹)

شمس چیز زیادی از مادر نمی‌گوید، شخصیت مادر در شخصیت پدر گم است. تنها آنجا که از نازپروردگی خود حکایت دارد، در کنار پدر از مادر هم یادی می‌کند:

 این عیب از پدر و مادر بود که مرا چنین به ناز برآوردند» (مقالات شمس ص.۶۲۵)

در توضیح نازپروردگی خود تصویر زنده‌ای از شیوهٔ زندگی و اعتقادات مردم آن روزگار را می‌آورد. در آن زمانها خوردنی و گوشت به اندازهٔ زمان ما فراوان نبود، مردم که خوان می‌گستردند و کاسهٔ طعام را در میان می‌گذاشتند، گربه‌های حریص و گرسنگی کشیده از در و دیوار به درون خانه کشانده می‌شدند تا با مختصر غفلت صاحبخانه پاره‌گوشت از میان خوان بربایند. به همین دلیل صاحب‌خانه غالبا چوبی در کنار خود بر سر خوان داشت که در دفع گربه‌های فضول به درد می‌خورد. هجوم #گربه بر سر خوان در خانهٔ شمس هم امری عادی بود اما پدر به ملاحظهٔ کودک نازپرورده از زدن گربه خودداری می‌کرد و اگر گربه به هنگام دستبرد کاسه را می‌شکست پدر به لطف و مدارا می‌گفت: این شکستن کاسه ردّ بلاست. حتما بلایی مقدر بود که اتفاق افتد و اگر کاسه نمی‌شکست ممکن بود که آن بلا بر من یا بر مادر، یا بر خود تو نازل شود:

گربه را که بریختی و کاسه شکستی، پدر پیش من نزدی و چیزی نگفتی. به خنده گفتی که باز چه کردی؟. نیت. قضایی بود بدان گذشت. اگر نه این بر تو آمدی، یا بر من، یا بر مادر.»(مقالات شمس ص.۶۲۵)

به نقل از: کتاب شمس تبریزی، محمدعلی موحد، چاپ سوم۱۳۷۹ طرح نو

نویسنده: سوفیا صالح‌پور


علاوه بر بدیع‌امان فروزانفر، جعفر مدرس صادقی نیز کتاب فیه مافیه را منتشر کرده و مقدمه‌ای نیز بر آن نوشته است. مدرس صادقی نیز همان نظر فروزانفر درباره شباهت‌ها و پیوندهای معنوی بین فیه مافیه و مثنوی را دارد؛ و سوای پیوند معانی این دو، از سادگی سخن فیه مافیه در زمانه‌ای که زبان مصنوع و متکلف بر نثر غالب بود سخن می‌گوید. مدرس صادقی در باب پیوستگی فیه مافیه و مثنوی و سادگی زبان فیه‌ مافیه چنین می‌گوید: 

مثنوی محصول دوران پختگی مولانا و ثمره ذهنی ورزیده و کاردیده است. بدون آشنایی با زمینه فکری او و بدون آشنایی با منابع عمده و متقدم ادبیات عرفانی بهره چندانی عاید خواننده مثنوی نخواهد شد. کشف گام به گام این هزارتو مقدمات و تمهیداتی لازم دارد که قبلا باید از سر گذراند: یک دوره مقدماتیِ دستگرمی برای خواندن مثنوی و یکی از کتابهای واجبی که اساتید برای این دوره پیشنهاد می‌کنند، فیه مافیه یا مجموعه گفتارهای مولاناست.

اما اهمیت فیه مافیه فقط این نیست که دریچه‌ای‌ست برای دخول به جهان پهناور و شگفت‌انگیز و پر رمز و راز مولانا. این کتاب با اینکه یادگار دورانی‌ست که نثر فارسی سخت در چنبره لفاظی و انشانویسی گرفتار بود و رو به انحطاط می‌رفت، یکی از نمونه‌های درخشان ساده‌نویسی‌ست و به کلّی خالی از تکلفات لفظی و یادآور نثر پاکیزه و شسته رُفتهٔ عصر سامانی. با اینکه جمله‌ها دیگر به آن کوتاهی نیست و ترکیبات عربی فراوانتر شده اما رنگ و بوی شیوه نگارش عربی، آنچنان که در بسیاری از آثار معاصر این متن و حتی متقدم مشهود بود، به چشم نمی‌خورد.

خواننده این کتاب بسیاری از حکایت‌ها و مطالب این متن را به صورتی جامع‌تر و با تفصیل بیشتر و گاهی با اندک تفاوت در مثنوی خواهد یافت: روایت‌های منثور قصه‌های سجده کردن یحیی در شکم مادر عیسی را» و ملامت کردن مردم شخصی را که مادرش را به تهمت بکشت»(از دفتر دوم مثنوی)، و نیز حکایت امیر و غلامش که نمازباره بود» و قصه نظر کردن پیغامبر به اسیران و تبسم کردن» (از دفتر سوم) و قصهٔ آموختن پیشهٔ گورکنی قابیل از زاغ» و تنازع مجنون با ناقه»(از دفتر چهارم) و گفتن خویشاوندان مجنون را که حسن لیلی به اندازه‌ای‌ست»(از دفتر پنجم) ، همه در این کتاب(فیه مافیه) آمده‌اند.»
(از مقدمه مقالات مولانا[فیه مافیه]، مولانا جلال‌الدین محمد، جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز، چاپ اول۱۳۷۲)

نویسنده: سوفیا صالح‌پور

کانال تلگرام:
https://t.me/postmodernliterature

معرفی فیه مافیه کتابی مشتمل بر مقالات مولانا»


مولانا جلال‌‌الدین محمد بلخی مشهور به رومی آنچنان که مشهور است و در تصور عموم گنجانده شده فقیه و قشری‌مسلک نبود؛ پدر مولانا تنها در کار فقه نبود بلکه از طایفه متصوفه و متعلق به سلسلهٔ کبرویه بود و شریعت را راهی جهت رسیدن به طریقت و فنا فی‌الله می‌دانست و نقل عداوت فخر رازی با پدر مولانا در کتب و منابع به تفصیل آمده بر سر این بود که فخر رازی اهل فلسفه بود و منکر متصوفه، و در حق پدر مولانا و طایفه کبرویه سعایت می‌کرد و نیز شیخ عطار نیز متعلق به طایفه شیخ نجم‌الدین کبری بود و مولانای پدر و پسر پیش از هجرت از خراسان در مسیر هجرت به دیدار شیخ عطار رفتند. مولانا جلال‌الدین نیز تربیت‌یافتهٔ مکتب پدر بود و در این راه گام می‌زد. مولانا جوانی سی و شش‌ساله بود که در قونیه به شمس تبریز رسید و لباس فقه و مدرسی از تن درآورد و به هیأت دراویش و متصوفه نقل مکان کرد؛ اما این تحول به این صورت نبود که مولانا بالکل بیگانه از عالم تصوف و عرفان باشد و شمس بیکباره باعث تغییر ماهیت او شود، بلکه مولانا پیش از شمس به دستور پدر در محضر محقق‌ ترمذی نیز مبانی عرفان را تعلیم می‌دید. 
مولانا در زمان دیدار شمس چندان سن و سالی نداشت که بخواهد کتابی تقریر کند یا در شریعت و طریقت خویش را راهبر و صاحب مکتب بداند، و تمام اقوال و تألیفات مولویانه پس از دیدار با شمس شکل گرفت. 
مولانا صاحب پنج اثر با نام‌های مجالس سبعه، مکاتیب، فیه مافیه، غزلیات شمس و مثنوی معنوی است. مجالس سبعه کتابی به زبان عربی، کم حجم و به طریق پند و اندرز است که منافاتی با منش صوفیانه ندارد. با توجه به توضیحات که از پیش آمد مولانا و پدر او تنها موقوف ظاهر شریعت نبودند و باطن و معنایی را در پس ظاهر می‌جستند. 
مکاتیب مولانا مشمول نامه‌های مولانا به دیگران اعم از اعضا خانواده و اعاظم و بزرگان طریقت است. 
غزلیات و مثنوی نیز متبین و معروفند و فیه مافیه نیز کتابی مشتمل بر اقوال مولاناست که چنانکه در ادامه بیاید این کتاب در زمانی پس از دیدار شمس توسط مریدان مولانا تقریرمی‌شد مولانا آنرا مقالات خود می‌دانست و کسی در زمان حیات مولانا از نام فیه مافیه در اینباره استفاده نکرد و آنچنان که از مقدمه فروزانفر بر این کتاب آمده ممکن است این نام از اشعار ابن عربی اخذ گردیده باشد و معلوم نیست از چه زمانی کتاب مذکور به فیه مافیه شناخته شد.
 آنچه در ادامه می‌آید مربوط و متعلق به شناخت فیه مافیه است به این امید که این کتاب کم‌حجم ۱۹۳صفحه‌یی خوانده شود و از آن حظ و التذاذ برگیرند چرا که به گفته‌ی خود فروزانفر این کتاب رابطهٔ تنگاتنگ و پیوسته‌یی با مثنوی دارد و هر آنچه از اشارات مذهبی و متصوفانه در آن رویت می‌گردد، در مثنوی معنوی نیز وجود دارد و در غزلیات نیز؛ با این تفاوت که غزلیات از زبان شعر به اشارات متصوفانه می‌پردازد، و از صناعات ادبی بهره می‌برد، و وجه خیال را پر و بال می‌دهد، اما فیه مافیه زبان نثر دارد و اشارات متذکر در غزل و مثنوی  را شرح می‌دهد و رمزگشایی می‌کند. 

دوست جامعه‌شناسی در مصاحبه‌یی که درباره مولانا از او سوال شده است، فرمودند که کتاب فیه مافیه مربوط به دوره فقیهی مولانا و محتوای آن اخلاق دینی است» و آثار مولانا را از منظر آنتولوژی و اپیستمولوژی تقسیم‌بندی کرده بودند که البته تقسیم‌بندی اینگونه در باب آثار و احوال  مولانا یک تصویرسازی کاریکاتوری است؛ مولانایی را که از فناء فی‌الله سخن می‌گوید و خود را در ازای بزرگی بی‌اندازه پروردگارش هیچ و کمتر از هیچ می‌شمارد، با اندیشه غربی سنجیدن که نه خالق نادیده‌ در دستگاه فلسفی او معنی دارد و نه هیچ شدن انسان را سلامت می‌داند، نه عشق به دیگری آنچنان که مولانا به شمس نشان داد در اقبال فکری غرب پدیدار می‌شود و نه  این دم و دستگاه صوفیانه در نظر اندیشهٔ غرب ملموس و معنادار است، اشتباه است. چگونه می‌توان در موضوع زندگی مولانا از تقسیم‌بندی آنتولوژیک و اپیستمولوژیک و. استفاده کرد، که خود این کلمات قشری و محدودند و کسی که با تعابیر متصوفه و عرفا آشنا باشد می‌داند که استفاده از این تقسیم‌بندیهای سطحی و کند در دستگاه فکری عرفانی مضحکه و کاریکاتوری ا‌ست، و نیز، نه تنها به زعم من که به نظر هر ادیبی که تاکنون آثارش را خوانده‌ام فیه مافیه ربطی به فقه ندارد و همچون مقالات شمس دفتری عارفانه است و هر آشنایی می‌داند که دستمایه تصوف شریعت است و مولانا نیز خود را صوفی می‌داند:
دفتر صوفی سواد و حرف نیست 
جز دل اسپید همچون برف نیست 
(مثنوی معنوی دفتر دوم رینولد نیکلسون)
و همانطور که فروزانفر معتقد است این کتاب با حکایات مثنوی رابطه تنگاتنگ دارد و زبان آن زبان سادهٔ محاکات است که در این اثنا از ظرافتهای عشق و عرفان سخن می‌راند.
فروزانفر در این مورد می‌گوید:
داستان‌ها و مثل‌های فیه ما فیه در موارد کثیر با مثنوی مشابهت دارد، منتها با این فرق که مطالب مثنوی از کنایات و تعبیرات دقیق مجرد نیست و تا حدی فهم آن به سبب آن که دست و پای گوینده در شعر پای‌بست قوافی و اوزان و به حدود شعر و نظم محدود است دشوارتر می‌باشد و فیه مافیه از این قیود عریان و برکنار است خصوصا که مولانا در تقریرات خود مقصودی جز ادراک مستمعین و حضار مجلس ندارد و برحسب استعداد و به وفق تحمل آنان به بیان معارف و حقایق زبان می‌گشاید.مثنوی مشتمل بر کنایات دقیق و جوامع‌الکلام می‌باشد و ادراک اسرار آن به آسانی میسر نمی‌شود و هرکجا که مطالب آن با فیه مافیه مناسبت پیدا می‌کند زودتر فهمیده و معلوم می‌گردد چنانکه گویی این قسمت از فیه مافیه شرحی است که مولانا بر مثنوی نوشته است.»
(فروزانفر زندگانی مولانا صفحه۲۱۸ شرکت مطالعات و نشر کتاب پارسه چاپ دوم۱۳۸۹)

و اگر کسی مدعی شود که چون در کتاب فیه مافیه از موسی و ابراهیم و نمرود و سایر قصص دینی ذکری رفته بنابراین این کتاب فقهی‌ست باید در جواب عرض کرد که اگر مثنوی مولانا و غزلیات او را نیز بخوانی از این قصص دینی و اشارات مذهبی عرصه را سرشار خواهی یافت. وانگهی از چه رو باید پنداشت که مولانا پس از آشنایی با شمس مذهب را فروگذارد؟! نه تنها مولانا هرگز از مذهب روگردان نبود، بلکه شمس را که عوام اباحه‌گرش می‌پندارند، با شریعت و مذهب به استقبال طریقت می‌رفت و سرتاسر مقالات شمس گواه این مطلب است؛ آنها که حقیقتا آثار مولانا و شمس را خواندند نه اینکه تنها به ادعای مطالعه آن بسنده کردند، چیزی جز گذر عرفان از معبر شریعت و عشق در سایه معرفت از این کتابها ندیدند. عشق مولانا عشق مادی نبود و شمس نیز اباحه‌گر نبود؛ این سخن شمس یک از هزاران شاهد از مقالات او که جنس اندیشه او را می‌نمایاند:
این ابایزید(بایزید بسطامی) می‌آرند که خربزه نخورد و گفت: مرا معلوم نشد که پیغامبر علیه‌السلام خربزه چگونه خورد آخر این متابعت را صورتی است و معنیی، صورت متابعت را نگاهداشتی ، پس حقیقت متابعت و معنی متابعت چگونه ضایع کردی که مصطفی صلوات‌الله علیه می‌فرماید سبحانک ما عبدناک حق معرفتک، و او می‌گوید سبحانی ما اعظم شأنی! اگر کسی را گمان باشد که حال او قویتر از حال مصطفی بود سخت احمق و نادان باشد.»
(مقالات شمس تبریزی تصحیح و تعلیق محمدعلی موحد)

در عصر مدرن اگر در باب موضوعی اطلاع نداشته باشیم، می‌توانیم با فراغ خاطر و بی‌هیچ تشویشی اعتراف کنیم که اطلاعی نداریم؛  انسان عصر مدرن قرار نیست کشکول باشد و هر سوالی از او بپرسند پاسخی در چنته داشته باشد، دورهٔ کشکولی سپری شده است، امروز عصر تخصص است و کوتاهی دست انسان از بسیاری علوم موجب سرافکندگی نیست، همه باید افتخارمان این باشد که در راه آموختنیم.
باعث خوشحالی‌ست که هرکس در هر عرصه مطالعه می‌کند در عرصه‌های دیگر نیز موازی با مطالعهٔ اصلی‌اش مطالعه کند ما مثل آن ناشر کم‌سواد نیستیم که گفته بود دنبال ادبیات باش و تاریخ را رها کن»؛گویی سرقفلی کتابها دست ایشان است که به هرکس مطالعه‌ای را تجویز کند. گرفتاری نارسیسیم و کندی ذهن باعث می‌شود که به دیگران تجویز کنند که چه بخوانند و چه نخوانند. ما از همه دعوت می‌کنیم این کتابهای ادبی عرفانی را بخوانند و ببینند گذشتگان چه دنیای زیبایی داشتند و جهانشان چه اندازه زنده و در عین سادگی چه اندازه عمیق و وسیع بود اما نخوانده اظهار نظر نکنند و اطلاعات غلط منتشر نکنند. امروز آنچه باعث افتخار است نه ادعای همه‌چیزدانی بلکه در مسیر تعلیم و آموزش قرارگرفتن است و مایهٔ خوشحالی‌ست که به مولانا اقبال می‌شود و حال که چنین شوقی وجود دارد، این را نیز اضافه کنیم که همانگونه زبان مثنوی گرم و گیراست، فیه‌ مافیه نیز همان زبان عاشقانه ساده و گرم و گیرا را داراست و بلکه ساده‌تر از مثنوی و حتی از واژه‌های گاه دشوار مثنوی در آن خبری نیست تنها کتابی که از مولانا در باب صرف پردازش مذهبی برجا مانده کتابی به زبان عربی با عنوان مجالس سبعه است و لاغیر. حضرت مولانا در سن سی و شش سالگی به شمس رسید و چون تازه از مکتبهای حلب و دمشق فارغ شده بود و کم سن و سال بود فرصت تحریر کتاب نداشت و  بلافاصله پس از این فراغت به شمس برخورد و سخن عاشقانه گفت و سرود.
 مولانا هنگامی که به شمس رسید مشغول خواندن کتاب پدرش بهاءولد بود
فروزانفر به نقل مطلبی از زبان افلاکی می‌پردازد که مولانا فرمودند:
در اوایل حالات و اوقات کلمات مولانای بزرگ(پدر مولانا ملقب به سلطان‌العلما) را مطالعه می‌کردم و لایزالی بایستی که در آستینم بودی و شمس‌الدین از مطالعهٔ آن مرا منع می‌کرد همانا جهت رعایت خاطر او مدتی ترک مطالعه کرده بودم چندان که مولانا شمس‌الدین زنده بود بدان معانی نپرداختم»(فروزانفر، زندگی مولانا) .
 و همچنین بنابر شواهد متعدد از کتاب فیه مافیه سخنان مولانا در این کتاب پس از شمس و در زمان صلاح‌الدین زرکوب و به احتمال قوی در زمان حسام‌الدین چلبی بیان گردید. مولانا در چندین حکایت از شمس نام می‌برد و زبان به ستایش او و استخفاف منکرانش می‌گشاید.
مولانا درجای جای این کتاب سخن از محبت سرمی‌دهد و از یگانه‌شدن و ترک دوگانگی و بیگانگی می‌گوید و اندرز می‌دهد. مولانا علامهٔ علم عشق و عرفان است و آنرا در فیه مافیه به زبانی ساده و گرم و مجذوبانه به دور از تکلفات ملالت‌بار و شعارگونه به نمایش می‌گذارد. فیه مافیه کتاب کم حجمی‌ست پرجذبه و بی‌تکلف. شاید برخی بنابه نام کتاب فیه مافیه از آن می‌ترسند و گمان می‌برند که این کتاب فقهی متکلفانه و ملالت‌بار است؛ در حالیکه این چنین نیست و مولانا در شعری به این یادداشتهای مریدان که از سخنان او اشاره کرده و نام مقالات را بر آن نهاده است. فروزانفر در کتاب زندگی مولانا در این مورد می‌گوید:
این اثر را متقدمین بدین نام نمی‌شناخته و در منابع تاریخ مولانا اسمی از آن به میان نیاورده‌اند ولی مولف بستان‌السیاحة ( حاج زین‌العابدین شیروانی۱۲۵۳_۱۱۹۴)آن را به نام فیه مافیه یاد کرده است
میان صوفیان معمول بوده که مجالس و بیانات مشایخ خود را یادداشت می‌نموده‌اند به خصوص در تاریخ خاندان مولانا بدون استثنا می‌بینیم که آثار بزرگان این طریقه محفوظ شده است و معارف بهاء ولد و مقامات شمس و معارف سلطان ولد که ذکر آن بیاید همان تقریرات و سخنان ایشان است که مریدان گرد آورده یا خود به قید کتابت درآورده بدین صورت هیچ دلیل ندارد که گفته‌های مولانا با شهرت و عظمتی که داشته مضبوط و محفوظ نشده باشد، نهایت آنکه تصور می‌رود اسم این کتاب هم مقالات بوده و مراد مولانا در این ابیات:
بس سؤال و بس جواب و ماجری
بُد میان زاهد و رب‌الوری
که زمین و آسمان پر نور شد 
در مقالات آن همه مذکور شد
از مقالات همین کتاب می‌باشد. زیرا به طوری که دانسته می‌شود غرض مولانا آن است که این مطلب در تألیف دیگر بیان شده با آنکه جز فیه‌مافیه اثری که شایستهٔ نام مقالات باشد از وی در دست نداریم به ویژه اگر به خاطر بیاوریم که تقریرات شمس تبریز را هم مقالات می‌نامند.
فیه مافیه پس از مقابله و تصحیح نسبتا دقیقی به سال ۱۳۳۳ در تهران به طبع رسیده است.» (فروزانفر ، زندگی مولانا)

اینک دو سه نمونه از سخنان مولانا در فیه مافیه را می‌آوریم تا با فضا و جنس این سخنان آشنایی صورت گیرد و مابقی را به آینده وامی‌گذاریم:

اول که شعر می‌گفتیم، داعیه‌ای بود عظیم که موجب گفتن بود. اکنون در آن وقت اثرها داشت و این ساعت که داعیه فاتر شده است و در غروب است هم اثرها دارد.سنت حق تعالی چنین است که چیزها را در وقت شروق تربیت می‌فرماید و از او اثرهای عظیم و حکمت بسیار پیدا می‌شود. در حالت غروب نیز همان تربیت قایم است.»

همه را دوست می‌دار تا همیشه در گُل و گلستان باشی! و چون همه را دشمن داری خیال دشمنان در نظر می‌آید: چنان است که شب و روز در خارستان و مارستان می‌گردی»

این مردمان می‌گویند که ما شمس‌الدین تبریزی را دیدیم ای خواجه ما او را دیدیم» ای غ.خواهر کجا دیدی؟ یکی که بر سر بام اشتری را نمی‌بیند می‌گوید که من سوراخ سوزن را دیدم و رشته گذرانیدم خوش گفته‌اند آن حکایت را که خنده‌ام از دو چیز آید: یکی آن که زنگی سرهای انگشت سیاه کند، یا کوری سر از دریچه به درآورد. ایشان همانند اندرون‌های کور و باطن‌های کور سر از دریچه قالب به در می‌کنند چه خواهند دیدن؟ 
بینایی می‌باید حاصل کردن و بعد از آن نظر کردن.»
این بار شما از سخن شمس‌الدین ذوق بیشتری خواهید یافتن زیرا که بادبان کشتی وجود مرد اعتقاد است چون بادبان باشد، باد وی را به جای عظیم برد و چون بادبان نباشد سخن باد باشد خوش است عاشق و معشوق میان ایشان بی‌تکلفی محض این همه تکلف ها برای غیر است هرچیز غیر عشق است بر او حرام است.»

در این متن سعی را بر این قرار دادم که از انشانویسی و سفسطه‌گردانی دوری کنم و کلام خود بزرگان ادبیات را به عنوان شاهد بر مدعای خویش آورم، تا خوانندگان با فضای این کتب و بنیان  عرفانی موجود در آثار قرون شش و هفت آشنا شوند، از زمانی که اوج عرفان ایران و سیطره سبک عراقی در شعر، زمانی‌که شعر و عرفان ایران هر دو در اوج بودند، هنگامی‌که سلطان محمد خوارزمشاه از سپاه چنگیز شکست خورد و بسیاری به روم ‌گریختند تا در پناه شاهان سلجوقی از کشتار مغول در امان بمانند، زمانی‌که شاهان سلجوقی همچون سلطان عز‌الدین کیکاووس و امیر پروانه روم را در اختیار داشتند و فضای نسبتا آرامی جهت حضور اهل علم و ادب فراهم می‌کردند، بنگرید که در چنین فضایی نظام فکری و کلامی و رفتاری عرفا و شعرا به چه هیأت و احوالی بود و پویایی و تعامل با جهان چگونه بود و چگونه سیر می‌کرد.

نویسنده: سوفیا صالح‌پور 

منابع:
#فیه‌_مافیه با مقدمه بدیع‌امان فروزانفر
#مقالات_شمس تبریزی با تصحیح و تعلیق محمدعلی موحد
#زندگی_مولانا به قلم فروزانفر
#مثنوی به تصحیح رینولد نیکلسون

کانال تلگرام: 
@postmodernliterature




اختلاف مذهب شمس و مولانا»

مولانا در فقه و فروع دین بر مذهب حنفی بود و شمس تبریز بر مذهب شافعی. مولانا و پدر مولانا با امام فخر رازی که فلسفی مسلک بود اختلاف داشتند و طریق رد و انکار می‌پیمودند. امام فخر رازی در دربار محمد خوارزمشاهیان مقام داشت و سلطان با او یکدله بود، و فخر رازی، سلطان را بر طریقهٔ کبرویه و صوفی‌مسلکان و نیز مذهبی‌اندیشانی که ایمان را بر تعقل ارجح می‌دانستند می‌شورانید؛ چنان‌که منقول است به تحریک امام فخر رازی، محمد خوارزمشاه، مجدالدین بغدادی را که از خلفای نجم کبری و از بزرگان سلسله کبرویه بود به جیحون درافکند و مقتول ساخت. و به اقوال گوناگون پدر مولانا سلطا‌ن‌العلما بهاء ولد و شیخ عطار نیز از طایفه کبرویه بودند و به این سلسله ارادت داشتند؛ از این رو بین امام فخر رازی و پدر مولانا کدورت بود و بهاء ولد به قهر از بلخ هجرت نمود و راهی دیار روم (روم شرقی، ترکیهٔ امروزی) شد. تمام این حوادث و احوال در زندگینامه مولانا به تحریر فروزانفر، به همراه منابع و کتب، به تفصیل آمده و می‌توان به آن مراجعه کرد. فروزانفر در جایی از کتاب مذکور می‌‌نویسد:
بهاء ولد(پدر مولانا جلال‌الدین) بر سر منبر به حکما و فلاسفه بد می‌گفت و آنان را مبتدع می‌خواند و بر فخر رازی که استاد خوارزمشاه و سرآمد و امام حکمای عهد بود این معانی گران می‌آمد و خوارزمشاه را به دشمنی بهاء ولد برمی‌انگیخت تا میانهٔ این دو، اسباب وحشت قائم گشت و بهاء ولد تن به جلاء وطن در داد.»

اما امام فخر رازی نیز همچو شمس تبریز در فقه و فروع دین، شافعی مذهب بود. با توجه به روایاتی که خبر از سعایت امام فخر رازی در حق مذهب‌اندیشان در درگاه خوارزمشاه می‌دهد، نمیتوان از  تسامح‌اندیشی فخر رازی اطمینان یافت و بر چند و چون آن اشراف داشت؛ اما او عقلی‌مسلک بود و اهل مباحثه و فحص در روایات و احکام، و احناف البته در احادیث و روایات وارده هیچگونه چون و چرا روا نمیداشتند و بنا بر این بود که هرآنچه از روایات و احادیث به دستشان رسید عزیز دارند و تردید و بحث و فحص نکنند. شمس تبریز شافعی‌مذهب البته اهل بحث و فحص بود و از مقالات او بوی تردید و رد آنچه که پسند عقلش نبود برمی‌خیزد. و با اینهمه بین شمس و مولانا الفت بود و وابستگی و دلبستگی. در کتاب شمس تبریزی» به قلم محمدعلی موحد به این اختلاف مذهب و اختلاط اندیشهٔ شمس و مولانا به خوبی اشاره شده و از آن سخن می‌رود؛ محمدعلی موحد می‌گوید که:
 شمس خود را شفعوی» یعنی شافعی‌مذهب می‌خواند. در آن روزگار اختلاف میان شافعیان و حنفیان مهمترین عامل دودستگی در شهرها بود. پیروان این دو مکتب فقهی در هر فرصت به جان یکدیگر می‌افتادند و در کوچه‌ها جوی خون می‌راندند. شمس می‌گوید من شافعی‌ام ولی این دلیل نمی‌شود که اگر در مذهب ابوحنیفه(پیشوای حنفیان) چیز خوبی یافتم لجاج ورزم و قبول نکنم. و این نکته را یادآور می‌شویم که مولانا جلال‌الدین مذهب حنفی داشت و از متون فقهی کتاب هدایهٔ مرغینانی را درس خوانده بود. هدایه کتاب استاندارد فقه حنفی بود و برای حنفیان همان اعتبار را داشت که کتاب تنبیه برای شافعیان.»

و این نشان می‌دهد که نه تنها شمس شافعی‌مذهب می‌توانست به سوی مولانای حنفی‌مذهب رفته و با او عقد اخوت بندد، بلکه مولانای حنفی‌مذهب هم که در طریقش انعطاف روا نبود چون به عقل مرجوع شد قید و بند ظواهر را کنار گذاشت و آن پسندید که دماغ عقل و انصاف حکم می‌کرد و بر آن شد که حیات جان را به جماد آن ارجح بداند.

نویسنده: سوفیا صالح‌پور

کانال تلگرام:
https://t.me/postmodernliterature

زندگی‌نامه‌ی عرفانی»

پله پله تا ملاقات خدا شرح تطورات و سلوک مولانا از کودکی تا پایان حیات به قلم زرین‌کوب است. این کتاب به شیوه عاطفی و منشیانه نوشته شده؛ هرچند از لحاظ عاطفی کتاب خوبی برای جذبه‌های  عرفانی‌ست اما در نوشتنش منابع مختلف زندگینامه‌‌ی مولانا از قبیل ولدنامه، معارف احمد افلاکی، زندگی‌نامه به قلم سپهسالار، نفحات‌الانس و. یک کاسه شده و تفکیکی بین روایتها صورت نگرفته و از اختلافات آنها حرفی به میان نیامده.  سبک سخن در این کتاب به سیاق متون زندگینامه‌ای عرفانی‌ست نه زندگینامه‌ی تحقیقی. برای کسانی که می‌خواهند از لذت خواندن زندگینامهٔ عرفانی بهره‌مند شوند این کتاب متنی مناسب و درخور است.


زندگینامهٔ تحقیقی»

این کتاب به قلم بدیع‌امان فروزانفر سیاقی کاملا متفاوت از کتاب عبدالحسین زرین‌کوب درپیش گرفته است. این زندگینامه از منابع مختلف زندگینامه‌ی مولانا و یا تذکره‌ها و نوشته‌هایی که ذکری از او در متن خویش آورده‌اند استفاده می‌کند. مطمئن‌ترین روایت از زندگی مولانا در ولدنامه»‌ی بهاء ولد فرزند مولانا موجود است. از مناقب‌العارفین احمد افلاکی، نفحات‌الانس جامی، رسالهٔ فریدون بن احمد سپهسالار، هفت اقلیم امین احمد رازی و منابع دیگر نیز برای شناخت حیات مولانا و حالات و حوادث زندگی‌اش به تفکیک در این کتاب سخن رفته است. این کتاب به دور از هیجانات عاطفیِ عرفانی به روش تحقیق و تفحص نوشته شده و در تمام مواضع روایات مختلف و اختلاف روایات شرح داده شده و نتیجه‌گیری به خواننده واگذار شده است.


اشعار الحاقی به دیوان شمس»

شش جلد مثنوی مولانا چندان منقح و یکدست است که نمیتوان گمان برد که دیگران در این مثنوی دست برده باشند و اشعار و ابیاتی بدان اضافه کرده باشند و بدیع‌امان فروزانفر نیز بر این گمان است که در متن مثنوی دستکاری و الحاق صورت نگرفته و متن آن سالم مانده است. اما در دیوان شمس اشعار فراوانی موجود است که یا از لحاظ سبک و استایل زبانی، یا به لحاظ قدرت بیان و توانگری در سخن و یا از وجه اندیشه و زاویهٔ نگاه با روش و منش مولانا در تضاد است و متعلق به شعرای دیگر است و سر از این دیوان درآورده است؛ در مواردی نیز صاحب شعر معلوم و مصرح است. اشعار شاعرانی چون انوری، شمس مشرقی، شمس طبسی، جمال‌الدین اصفهانی و سلطان ولد فرزند مولانا به این دیوان ملحق شده و در طبع آن آمیختگی و شگی پدید آورده است. بدیع‌امان فروزانفر این مطلب را در زندگی‌نامهٔ مولانا به خوبی و شفافی شرح می‌دهد و به این بهم‌ریختگی نظم و سامانی مطبوع می‌بخشد. 
علاوه بر اشعاری که در دیوان کبیر نام صاحبان آنها مشخص و مستند است اشعار دیگری نیز از زبان دراویش و شعرای ناشناخته به این دیوان پیوسته که از سبک زبان فردی(پارول) و تاریخشناسی زبانی(در زمانی به تعبیر سوسور) میتوان به وضوح پی برد که این اشعار و این زبان متعلق به مولانا نیست به ویژه معنی بعضی از اشعار با اشعار مثنوی مولانا تعارض اندیشگانی دارد. اینک قطعه‌ای از نوشتهٔ بدیع‌امان فروزانفر از کتاب زندگی‌نامهٔ مولانا جهت توضیح بیشتر موضوع:

.اشعاری متفرق از اشخاصی نامعلوم به کلیات شمس ملحق گردیده که گرچه به احوال و نام گویندگان آنها واقف نیستم از آن جهت که با مقتضیات عهد و مسلک و طریقت عرفانی او موافقت ندارد در بطلان انتساب آنها بدان استاد عظیم تردیدی هم نداریم.

باید متوجه بود که چون انتساب مردان بزرگ و علمای مشهور به مذهب یا طریقتی از وسایل رواج و انتشار آن در میان عامه و خاصه به شمار می‌آید بدین جهت طرفداران و پیروان هر کیش و آئین به ویژه آنان که اقلیت دارند می‌کوشند تا به هر وسیله بزرگان روزگار را از هواخواهان و هم‌کیشان خود معرفی نمایند و این خود مقدمهٔ تحریف و اضافه و تأویل در اقوال و کتب و شرح احوال این طبقه می‌گردد و ممکن است حس مذهبی بعضی آن‌قدر تند باشد که این خیانت را جایز و مباح و موجب اجر اخروی و ثواب جزیل انگارند.

گمان می‌رود از این راه تحریفات و اضافات بسیار در اشعار مولانا روی داده باشد مثلا میدانیم مولانا از علمای حنیفه و در فروع مذهب از پیروان امام اعظم ابوحنیفه بود و تربیت وی در مدارس حنفیان دست داد و خاندانش هم مذهب حنفی داشتند و شهر قونیه با اظهار تشیع و طریقهٔ تولا و تبرا متناسب نبود و مولانا نمی‌توانسته مانند شعرای عهد صفویه روش تولا و تبرا را موضوع شعر قرار دهد و بنابراین غزل:

ای سرور میدان علی مردان سلامت می‌کنند
ای صفدر میدان علی مردان سلامت می‌کنند

اگر تماما ساختگی نباشد قسمتهای اخیر آن که متضمن اسامی ائمه اثنی عشر علیهم‌ السلام است و علاوه بر ضعف و سستی با مذاق مردم آن عصر سازگار نیست به قوی‌ترین احتمال جعلی و الحاقی خواهد بود. 
و از این قبیل است غزلی که مطلعش این است:

 التجای ما به شاه اولیاست
آنکه نورش مشتق از نور خداست

یکی دیگر از علل و اسباب تغییر و تبدیل غزلیات مولانا آن است که درویشان آنها را حفظ کرده و در کوی و برزن می‌خوانده‌اند و گاهی به اقتضای وقت از کاستن و افزودن ابیات و تغییر و تحریف روگردان نبوده‌اندو اکنون در اشعار مولانا آثار آن را به آسانی می‌توان یافت.»

این پاره‌ای از گفتار فروزانفر در باب الحاقات دیوان کبیر بود که از خاطر گذشت. از امثال چنین اشعار در رباعیات نیز مشاهده می‌شود که زبانی متاخرتر و درویشانه به سیاق پیران تصوف دارد و با اندیشه و نگاه مذهبی مولانا در مثنوی هم همخوان نمی‌گردد و اکثر بر این فرض‌اند که این رباعیات نیز از ملحقات و از اشخاصی غیر از مولوی تقریر گردیده است همچون دو رباعی ذیل:

دایم ز ولایت علی خواهم گفت
 چون روح قدس ناد علی خواهم گفت 
تا روح شود غمی که بر جان منست 
کل هم و غم سینجلی خواهم گفت

در دایره وجود موجود علیست
اندر دو جهان مقصد و مقصود علیست
گر خانه اعتقاد ویران نشدی
من فاش بگفتمی که معبود علیست

که با نیم‌نگاهی می‌توان دریافت سبک زبان این اشعار با سبک زبان مولانا بکلی متفاوت و در بافتار زبانی و ساختار تفکری دیگری جای می‌گیرد.

نویسنده: سوفیاصالح‌پور

کانال تلگرام:
https://t.me/postmodernliterature

زبان تابلوی فرهنگ و موطن است»

محمدعلی موحد محقق ترک‌تباری‌ که جمع‌آوری مقالات شمس را در کارنامه‌ی درخشان خود دارد، کتابی زیبا و خواندنی با عنوان شمس تبریزی» نیز نوشته است که تحلیل حالات و رفتار شمس و مولانا و وصل و فصل ظاهری این دو است. در این کتاب، محمدعلی موحد مطلبی را  از قول مولانا مطرح می‌کند که صراحت بر غیر تُرک بودن مولانا دارد. محمد علی موحد از قول افلاکی می‌گوید: 

صلاح‌الدین زرکوب برای عمارت باغ خود در قونیه مَشّاقان ترک آورده بود، مولانا گفت: مشّاقان ترک برای تخریب خوبند، عمارت و آبادانی از آنها برنمی‌آید. اگر قصد عمارت داری باید مشّاق رومی بیاوری». (صفحهٔ ۶۹ / چاپ چهارم / نشر طرح نو۱۳۸۷)

و عجب آنکه دولت ترکیه مطالبی از این قسم را در آثار منظوم و منثور مولانا می‌بیند و بهتر از هرکسی می‌داند که مولانا ایرانی ا‌ست و با اینهمه برای مولانا شناسنامه‌ٔ تُرکی جعل می‌کند. 
محمدعلی موحد در اواخر همین کتاب نیز از مقبرهٔ شمس تبریزی سخن می‌گوید و مکان آن را با ادله و شواهد تاریخی به خوی نسبت می‌دهد. برخلاف دولت ترکیه که مدعی‌ست مدفن شمس در ترکیه می‌باشد.

 ایرانی بودن نه به ژن و قومیت خاص بلکه به تعلقات و کشش‌های فرهنگی و عاطفی و سلوک  اندیشه مرتبط است. ایرانی هویت شخصی است که به زبان و فرهنگ ایرانی تعلق خاطر دارد و مادرش را نه در هویت فیزیکی بلکه در تعلقات فرهنگی جستجو کند. مادر هر شخص فرهنگ او است و زبان فرهنگ او زبان مادری او محسوب می‌شود و این فرهنگ است که زبان مادری را تعیین می‌کند. مادرِ فرهنگی ایرانیان همچون مامِ وطن به زبان فارسی سخن می‌گوید و با نماد مولانا و سعدی و حافظ و  فردوسی و خیام نمایانده می‌شود. زبان مادری یک نشانهٔ نمادین است که معنی و مدلولش‌ را در فرهنگ می‌یابد. 

آن گیلک و ترک و کرد و فارس و . که به فرهنگ ایران و زبان فارسی تعلق خاطر دارد ایرانی‌ست و آن ایرانی که این فرهنگ و زبان را برنمی‌تابد هرچند در ایران متولد شده، بیگانه است. شخصی چون محمدعلی موحد که خود نیز ترک‌تبار است پژوهشهای باارزش بسیاری در باب ادب و عرفان فارسی ایران‌زمین انجام داده و کتاب‌های فراوانی به زبان فارسی نوشته است. ژن و تبار خونی تنها فیزیک ما را می‌سازد و نمی‌تواند نشانه‌ای دال بر موطن و فرهنگ وطنی و هویتی باشد. هویت در محیط فرهنگی شکل می‌گیرد. من شاید ترکیبی از گیلک و عرب و ترک و. باشم؛ اما به زبان فارسی عشق می‌ورزم و به این زبان می‌نویسم و سخن می‌گویم و می‌اندیشیم و با قلم و شعرم به بالیدن فرهنگی که زبان فارسی پرچم آن است همیاری می‌رسانم؛ هرچند اگر زبانهایی زیباتر از آنهم وجود داشته باشد، اما در هیچ زبانی شاعری به بزرگی مولانا و سعدی و حافظ پدید نیامده است.

مولانا می‌گوید:پارسی گو گر چه تازی خوشتر است». قویترین زبان در خاورمیانه، زبان عربی است که به گروه زبان‌های پیوندی تعلق دارد؛ اما عربی با آنهمه توانایی و آنهمه پیشینهٔ شعر و زبان‌آوری هرگز نتوانسته شاعری خلق کند که در بزرگی همتای مولانا و سعدی و حافظ باشد. و مولانا با همه تسلطش بر عربی و سرودن تعدادی شعر به آن زبان، خود بر زبان فارسی تأکید می‌ورزد و آن را برای هنر ادبیات و سخن مناسب‌تر می‌بیند . اگر زبان عربی با کتاب آسمانی‌اش، قرآن، زنده مانده، زبان فارسی با شاعران جهانی‌اش باقی  مانده، و فرق این دو در این است که قرآن سخنی مافوق بشری است که بدون نیاز به بستر تمدنی و ارادهٔ بشری پدید آمده است اما دواوین اشعار فارسی برآمده از اهتمام و ارادهٔ انسانی‌‌ست که از بستر فرهنگی و تمدنیِ قوام‌یافته و مستمر سربرآورده است.

بنابراین تعلق خاطر فرهنگی است که موطن و تبار فرهنگی را شکل می‌دهد. نژاد خالص نه وجود دارد و نه ضرورتی بر وجود آنست؛ آنچه ضرورت دارد شناسنامهٔ فرهنگی است که موطن انسان را تعیین می‌کند، وگرنه همهٔ ما مخلوطی از ژن‌ها و قومیت‌های مختلفیم که از مسیر خرده‌فرهنگ‌های متعدد، نقش تغذیه و همیاری در ارتباط با ابَرفرهنگ ایرانی را ایفا می‌کنیم، و اگر سدی در مقابل ابرفرهنگ ایرانی خویش باشیم، نتیجه‌ای جز هویت‌سوزی و خودکشیِ فرهنگی‌ ندارد.

نویسنده: سوفیاصالح‌پور
 
کانال تلگرام:
https://t.me/postmodernliterature

عشق مولانا و پندهای مذهبی او»
(بخش دوم)

بنابراین همانگونه که سالی پیش در مطلبی نوشتم: مولانا شهادت حسین را که علت وصول به معشوق است موجب شادمانی در حق او و نه اسباب گریستن بر او می‌داند و نوشته‌ام دست به دست گشت و از روی آن به صورتی تک‌بعدی نوشتند بی‌آنکه به خود مثنوی رجوع کنند و از باقی قضایا مطلع شوند، اینک می‌نویسم دنبال مذهب و توجیهات مذهبی گشتن در مثنوی مولانا غلط است!
همانگونه که وقتی تولستوی، داستایوفسکی، ناباکوف، همینگوی، فاکنر، بااک، پروست، کامو و سایرین را می‌خوانیم، به التذاذ ادبی و جمال‌شناختی که سهم روح و روان است، می‌پردازیم و کاری به مذهب نویسنده و نوشته شده نداریم، به همانگونه نیز رفرنس‌های مذهبی از آثار مولانا گرفتن و به سطح جامعه آوردن اشتباه است. البته آنکه حقیقتا خود مولانا را خوانده و نه اینکه قسمتهایی از آن را از دست این و آن ربوده، با خواندن متن مولانا می‌فهمد که مولانا در حیطهٔ صورتهای مذهبی حرف دیگری می‌زند که به درد جامعهٔ ما نمی‌خورد، و رفرنس دادن به مولانا و نمونه‌برداشتن از اشعار و اقوال او برای توجیه افکار و اطوار جامعهٔ ما غلط است. نمونه‌برداری از کلام مولانا برای رفتار عاشورایی اشتباه است. اصل صورت مذهبی مولانا چیز دیگری‌ست که در پست پیشین نمونه‌هایی از آن آمد. آن مذهب پس از آنکه ائمهٔ شیعه را از احادیث و اقوال مذهبی برکنار می‌کند، خلفاء و بزرگان سنی را بر جای این اعتباریات می‌نشا‌ند. عمر به جای علی، عایشه به جای فاطمه و اصحاب محمد به جای آل محمد می‌نشیند. پس هرگاه مولانا را می‌خوانیم همانطور که از رمان‌های جنگ و صلح، جنایت و مکافات، بیگانه و سایرین انتظار آموزهٔ مذهبی نداریم، از مثنوی و غزلیات و فیه ما فیه نیز نمی‌توانیم پندهای مذهبی مطالبه کنیم. عظمت مولانا در عشق اوست و این عشق عارفانه را باید از صورت مذهبی آن جدا کرد: اولی را در کار آورد، دومی به ما ربطی ندارد. ما بر صورت دیگری هستیم.

سوفیا صالح‌پور

کانال تلگرام:
https://t.me/postmodernliterature

عشق مولانا و پندهای مذهبی او»
(بخش یکم)


مثنوی مولانا را با احتساب اصول و اعتقاد شیعه قرائت ‌کردن راه بجایی نبردن است و مورد اقبال قرار ندادن. اما اگر قرائت مثنوی با این پیشفرض که مولانا از اهل تسنن و از مذهب حنفی ماتریدی بوده؛ صورت گیرد و پذیرش اینکه درگیر و دار صور مذهبی نباید ماند و همان عشق مولانا را باید مهم شمرد، آنگاه قرائت مثنوی بر خواننده آسان خواهد آمد. بسیاری از احادیث شیعه در مثنوی وجه وارونه می‌یابد. مثنوی، احادیثی همچون سفینهٔ نجات، در حجاب شدن حضرت فاطمه در مقابل نابینا، و عالم بودن علی بن ابیطالب را مع کرده و به بزرگان و خلفاء سنی‌مذهب نسبت می‌دهد: مثلا در حدیث سفینة‌النجاة به جای اهل بیت پیغمبر، اصحاب پیغمبر را می‌نشاند، در حدیث حجاب کردن خانم فاطمه، عایشه را به جای فاطمه می‌نشاند، در حدیث باب‌العلم بودن علی، عمر را به جای علی می‌نشاند و علی را پهلوانی فاقد علم می‌داند که باید در محضر عمر علم بیاموزد و دهها مثال دیگر از این قبیل که در این شش جلد به وفور یافت می‌شود. یعنی مولانا نه تنها احادیث شیعه را از اعتبار می‌اندازد بلکه همان اعتباریات را در حق بزرگان مذهب خویش برقرار می‌کند.

 اکنون چند بیتی از مثنوی معنوی؛ در باب حدیث سفینة‌النجاة:

بهر این فرمود پیغمبر كه من
همچو كشتی‌ام به طوفان زمن
ما و اصحابیم چون كشتی نوح
هر كه دست اندر زند یابد فتوح

.

 گفت پیغمبر كه اصحابی نجوم»
رهروان را شمع و شیطان را رجوم
 در پی خورشید وحی آن مه دوان
‏و آن صحابه در پیَش چون اختران‏
ماه می‏‌گوید كه اصحابی نجوم»
‏للسری قدوة و للطاغی رجوم‏» 
هادی راهست یار اندر قدوم
‏مصطفی زین گفت اصحابی نجوم‏» 
گفت پیغمبر كه در بحر هموم
‏در دلالت دان تو یاران را نجوم‏

در حدیث حجاب کردن فاطمه در مقابل نابینا که به زعم مولانا این قصه از آن عایشه است:

چون در آمد آن ضریر از در شتاب
عایشه بگریخت از بهر حجاب

.

و در موضوع باب‌العلم:


گفت پیغمبر علی را كای علی
شیر حقی، پهلوان پر دلی
لیک بر شیری مكن هم اعتمید
اندر آ در سایه نخل امید
اندر آ در سایه آن عاقلی
كش نداند بُرد از ره ناقلی
ظل او اندر زمین چون كوه قاف
روح او سیمرغ بس عالی طواف
گر بگویم تا قیامت نعت او
هیچ آن را مقطع و غایت مجو
چون گرفتت پیر، هین تسلیم شو
همچو موسی زیر حكم خضر رو
صبر كن بر كار خضری بی‌نفاق
تا نگوید خضر رو هذا فراق
چون گـزیدی پـیر، نازكـدل مبــاش
سسـت و ریـزنده چـو آب و گل مباش
.
و سال پیش در پستی تحت عنوان آنچه اهمیت دارد هنر مولاناست» به لینک http://sophiasalehpour.mihanblog.com/post/42 نوشتم که مولانا عزاداری امام حسین را نیز بی‌جهت می‌داند و در ابیاتی از مثنوی می‌گوید که شیعه نسبت به عمر کر و کور است و او را کجا خواهد شناخت و نیز در ابیاتی دیگر بر آنها تسخر می‌زند که به جای شادی بر شهادت و اتصال حسین به معشوق بر او می‌گریند.
اما چرا مثنوی جذاب و لذتبخش است، دلیلِ آن نه در موضوعات فرقه‌ای و مذهبی و نه حتی در تکنیکهای هنری بی‌نظیر و مبدع که پیش از آن نبوده و پس از آن موضوع تقلید بسیاری رمان‌نویسان در داخل و خارج قرار گرفته از جمله رمان نام گل سرخ امبرتو اکو که با همین تکنیک کشیشی شروع به قصه‌گویی برای شاگردش می‌کند؛ بلکه جذبهٔ مثنوی در گرماگرم عشق آن است که فارغ از صورتبندی در مذهب سنی و آنهم مذهب حنفی ماتریدی، کشش‌های گوناگون عشق و جذبه و توالی حرکات سینوسی و افت و خیز و سقوط و صعود را نه تصویر بلکه می‌آفریند؛ در تصویر و تصور حیات جریان ندارد، در خلقت است که تروما مرهم می‌یابد و رمانس معنی می‌پذیرد و از حیاتی نباتی و مماتی به حیاتی پایا و حیاتی دست می‌یازد. آتش عشق است کاندر نی فتاد» و هزاران مدعای دیگر برای عشق و نه تنها مدعا بلکه هیولای عشق که بلعندهٔ هر چه مدعاست همه را یکسر می‌سوزاند و آتش بر ربع مس مثنوی استوار می‌کند.
 مثنوی مولانا نه با جلوه‌های مذهبش، جذبه و جولان می‌گیرد و نه به تکنیک هنری بدعت‌ناکش، بلکه جذبه‌اش را از حکومت عشق گرفته است؛ خواه این عشق معطوف به خالق و خداوند باشد و خواه معطوف به همنوع، چه تفاوت؟! مرادش موضوع عشق است نه مصداق آن، و از این رو است که معشوق مولانا چهره عوض می‌کند و از شمس به زرکوب و از زرکوب به چلبی می‌سُرد. مصداقْ هرکه و هرچه باشد هیزم این آتش و افروز اوست.
 همانطور که صور مذهبی مسلک مولانا در عصر ما متصور نمی‌شود، مذهب حنفی و احوالات هشت قرن پیش نیز در این عصر جواب نمی‌دهد.  شیعه، مثنوی را از برای مذهب عشق می‌خواند نه جهت مذهب تشریعی؛ مثنوی برای شیعه مذهب عشق است؛ شیعه کاری با مذهب تشریعی مولانا ندارد، او تنها نظر به شعله‌های متعالی این عشق دوخته است و بس!: علت عاشق ز علتها جداست، عشق اسطرلاب اسرار خداست».

نویسنده: سوفیا صالح‌پور



این چیزها دیگر نمی‌چسبد»


پیش از لاجرعه 
صبح بیات شد
روز به سر آمد
بی آنکه نفس ماجرا صحت کند
تفنگم را برمیدارم و برکه را نشانه می‌روم
سراب به روی آب می‌آید
به زیر آب می‌رود
دوباره به سراب می‌‌آید
دوباره شمایلش را جمع می‌کند
خسته‌ام از
این رفت و برگشت
گلوله‌ای شلیک می‌کنم
زاغی می‌پرد
زغنی می‌سراید
آب از آب تکان نمی‌خورد
دل در دل ثابت می‌ماند
و به شرخری می‌افتد
آب جامد است
یخ مایع رو به انجماد است
باد فرار است
هوا منقلب است
پرواز منکسر است
پرواز را فراموش کن
پرنده سال دیگر برخواهد گشت
همه‌چیز اتوماتیک‌وار از حرکت بازمی‌ایستد
همه‌چیز از جامدات نشأت می‌گیرد 
و دوباره منجمد می‌شود
بحث را طولانی نکنم
برکه با من قرار ملاقاتی می‌گذارد
صدای غوک قرار را بر هم می‌زند
و من زیر آفتاب می‌خوابم
آفتاب چپ می‌کند
برکه لاستیک می‌ترکاند
این خواب دیگر نمی‌چسبد
تصویر دیگری بچسبان
این چسب لای زخم
استخوان دوقلو زائیده است
این بیداری دیگر نمی‌چسبد
برکه‌ای در سنگ می‌اندازم
آواز غوک به دل شب می‌زند
این چیزها دیگر نمی‌چسبد.

شاعر: سوفیا صالح‌پور


آخرین جستجو ها

گامی در آموزش Kathryn's collection Angela's receptions Maillot De Football Pas Cher Officiel - Tous Les Lays Et & Les Clubs damsbachade Omron Iran کنگره60،نمایندگی شهر قدس patpoireme1988 پیمان حاضر وب سایتی مثل هیچ کجا . بهترین ها و جدید ترین ها و زیبا ترین ها